721.

ساخت وبلاگ

امروز یکهو عمیقأ دلم گرفت. امروز حسودی کردم و حق داشتم. آنقدر دلم برای خودم شکست که هر آن ممکن است بزنم زیر گریه. کی روزهای خوب من می‌رسند؟ 721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1402 ساعت: 14:47

احساس بدی دارم و حس میکنم به عنوان یک مدیر گند زده ام و نمیتوانم مدیر مقتدر و خوبی باشم.احساس میکنم ضعیفم و حالم بد است. مذاکره را بلد نیستم یا میترسم؟ نمیدانم.خیلی چیزها باید یاد بگیرم و تمام وجودم را احساس ضعف پر کرده است.اما چاره ای ندارم و باید از این مرحله هم عبور کنم و آب دیده شوم.استرس تولید را هم دارم. کاش بتوانیم از پس این مرحله بربیاییم و آبرویمان نرود.چقدر دست و پا زدیم تا به این مرحله برسیم... دلم نمیخواهد از دستش بدهیم.فکر میکنم از شدت استرس مریض شده ام و تمام سیستم بدنم به هم ریخته است.باید هر دو برنامه ام را موازی پیش ببرم و در هردو موفق شوم. کاش بتوانم.باید بتوانم ... اگر بخواهم زندگی ام را نجات دهم باید بتوانم.+الان بجای درس خواندن فکرم درگیر این مسائل است و دارم زور میزنم که بتوانم تمرکز کنم.+گاهی دلم میخواهد برای مدتی از همه چیز دور شوم بروم بچپم یک گوشه خلوت حتی اگر به منزله ضعف و فرارم باشد.+دلم میخواهد هی بنویسم و بنویسم تا مغزم تخلیه شود. 721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 45 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 20:04

من می‌خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟

« صمد بهرنگی،ماهی سیاه کوچولو »

721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 20:04

نشخوار فکری مغزم را داغان کرده است. طوری که گریه ام گرفته است.تمرکزم را از دست داده ام و استرس دارد بر تمام افکارم غلبه میکند.ماهی نترس نهایتش یک جوری درستش میکنی. نترس و آرام باش.الان نباید درگیر این افکار شوی. الان فقط درس بخوان. فردا دوباره به کار فکر میکنی. الان نه.باید بروم قدم بزنم... خدای تو هم بزرگ است.آخ مغز عزیزم آرام باش و همه چیز را بگذار کنار و تمرکز کن...+چه روزهای عجیبی را میگذارنم... یعنی بعدش چه میشود؟ 721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 49 تاريخ : سه شنبه 10 مرداد 1402 ساعت: 20:04

من می‌خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟

« صمد بهرنگی،ماهی سیاه کوچولو »

721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 4:29

دلم میخواهد بروم آن کافه نزدیک خانه مان، همان که انگار متأسفانه مردانه است و هیچوقت ندیده ام زنی داخلش باشد، همان که باریک و طولانی است و یک پیرمرد شبیه عمو بزرگه داخلش است، بروم داخلش هیچکس نباشد، بهش بگویم یه کاپوچینو برایم بیار خودت هم بشین حرف بزنیم. کاپوچینو را بیاورد بگذارد جلویم، رو به رویم بنشیند و برایش دردهایم را بگویم و زار بزنم بعد هم کاپوچینویم را بخورم و حساب کنم و بیایم بیرون.

721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 4:29

من خیلی خسته و ترسیده ام، اما حق ندارم ناامید شوم، دیگر فرصتی هم ندارم برای توقف. هربار که محکم زمین میخورم و به مرگ فکر میکنم مجبورم خودم را کشان کشان پیش ببرم، بلند شوم و از نو شروع کنم.حالا قرار است از اول از صفر تلاش کنم برای آینده ای مبهم، خسته و کوفته و زخمی دستم را به دیوار گرفته ام و به زور سرپا ایستاده ام و آماده شده ام برای شروعی سخت و فشرده و از صفر، اما نمیدانم اگر باز هم زمین بخورم توان زندگی را خواهم داشت یا نه، البته که آدمیزاد موجود پوست کلفتی است اما دیگر اطمینان ندارم که بتوانم دوام بیاورم...امیدوارم این دفعه بتوانم خودم و زندگی ام و روحم را نجات دهم ... شاید آخرین تلاش باشد. +شروع دردناکی ست و روزهای سختی در پیش خواهم داشت اما شروع میکنم برای ماهی ای که شور نهنگ در سر دارد، برای ماه که جانِ ماهی است. 721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 4:29